. . .

 

داد میزنم...

فریاد می کشم...

 

خواستن چه قدر سخت است

وقتی آرزویت را

در بی روحی فردا

گم می کنی!

 

                        شهاب.و

هدیه

من از نهایت شب حرف می زنم!

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم!

 

                              فروغ فرخزاد                   

نفسی نیست...

خیلی دلم تنگ شده و یا شاید خیلی دل نازک شده ام! گاهی عاشقم، گاهی دل شکسته، گاهی دیوانه، گاهی خواب و گاهی هوشیار هوشیار!

آره... خیلی دلم تنگ شده ...شاید برای تو ... و شاید... نمی دانم!

سوال سختیه و علاقه ای برای فکر کردن به اون ندارم. آخه سوال از دله نه از ... رها کنم...

تنهایم... خیلی تنها... بیش تر از آن چه شما فکر می کنید... گاهی احساس می کنم زیر پایم هیچ چیز نیست... حس می کنم دیگه نفسی باقی نمونده...حتی حوصله ندارم بنویسم... از چه بنویسم؟ از خودم یا تنهایی خودم؟... گاهی آرزوی مرگ می کنم و گاهی عشقی باقی... آرزوی دوستی شاید به مراتب مهربان تر از تنهایی... شاید دوستی که برای او بنویسم و بخوانم... چه قدر رویایی! اما افسوس... افسوس می خورم... که نمی دانم که هستم؟!... و نمی دانم با چه کسی دارم صحبت می کنم...شاید با تنهایی خودم... تنهایی ای که جواب سلام و شاید جواب همه ی سوال های من باشه! تنهایی که نفسی برایش باقی نمانده! تنهایی همه ی لحظات ما...!