نمی دانم چرا این روزها این قدر خسته ام و فکرم جواب نمی دهد و بر عکس هوا که رو به اعتدال پیش می رود ، اندیشه ام چون کویری بی ثمر گشته . این روزها نمی دانم چرا حوصله ام سر می رود و نیز نمی دانم چرا قلم دیگر شور نوشتن از اندیشه را ندارد و اندیشه نیز انگار دیگر توان ادراک ندارد و شاید قدری بیش از حد می فهمد. . . دلم هوای سفر کرده و قلم نیز انگار خسته از عصیانگری ، خود دست به عناد زده است در برابر عقل . . . امروز قلم خسته از نیستی ، پوچ را خط می زند و با سرود بودن ، رقصان ، سفر آغاز می کند و بر صفحه ی امروز می نویسد : عشق.
گفتم آهندلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی ست یک چندی |