کاش فراموش می کردیم آ ن چه را که می دانیم و آن چه را که هستیم و نیستیم و آن چه را که از او می گریزیم . . .

 

 

*** 

 

م.امید

 

من این جا بس دلم تنگ است

 

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است.

 

بیا ره توشه برداریم,

 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛

 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

 

 

***

 

صحبتی باقی نمانده . . .

شهاب ها رو ؛ دونه دونه

میون ستاره ها تقسیم کردم ...

اما...

انگار دوباره خودم جا موندم...

 

* من به این نوشته ی خودم از یک دید ساده نگاه نمی کنم! شما هم از لحاظ فکری بهش نگاه کنین!

راستی به پرسش پایین هم جواب بدین!

هیچ نمی دانم...

سر کلاس ادبیات فارسی معلممون می خواست بچه ها رو غیر مستقیم نصیحت کنه گفت :

« زندگی توهم نیست! باور کنید که در واقعیتید! »

بچه ها خندیدن و رفتن تو فکر قرص اکستیسی ! اما ...

واقعیت؟! باورش سخته! واقعیتی که نمی دونیم از کجا اومده! حتی خودمون رو هم نمی شناسیم! ما خودمون رو در مقابل عمل انجام شده می بینیم!

 

* * *

نیم ساعت بعد دوباره معلم فارسی گفت:

«بعضی فلاسفه معتقدن انسان پیش از تولد دانا بوده! اما وقتی وارد دنیا میشه همه چیز رو فراموش می کنه و دوباره شروع به کند و کاو می کنه!»

میگم:جسم انسان مال این دنیاست! آیا روحش هم مال اینجاست؟ و  به ارث می رسه؟!

 

* * *

سر کلاس دینی ( دین اسلام ) گفتم : حقیقت...!

معلم گفت : « حقیقت؟!!! یعنی چی؟! »

 

* * *

من از کل دنیا یه چیز رو می دونم:

میدانم که هیچ نمی دانم!

 

* * *

دیروز تو روزنامه ی ایران یه جمله از منتسکیو خوندم با این که ممکنه ربط مستقیمی با این حرف ها نداشته باشه اما جالب بود:

« خود کشته را چگونه مجازات می کنید؟! »

 

 

 

همین تا بعد ...